روزی زاهدی نذری کرد و با خودش قرار گذاشت اگه برآورده بشه، یه گوسفند قربونی کنه. از قضا زد و نذر زاهد برآورده شد. رفت بازار و یه گوسفند چاق و چلّه خرید.
تو همین اوضاع، سه تا دزد زاهد رو دیدن و تصمیم گرفتن برای درآوردن گوسفند از چنگ زاهد، نقشهای بکشن. دزدها رفتند و با فاصله زیاد سر راه زاهد وایسادن. زاهد به دزد اوّلی رسید. دزد گفت:
“ای زاهدِ مومن! این سگ رو کجا میبری؟ داری میری شکار؟”
زاهد یکم تعجب کرد و گفت اینکه گوسفنده! اهمیّت نداد و به مسیرش ادامه داد. یکم بعد، به دزد دوّم رسید. دزد دوّم گفت:
“ای مرد زاهدِ پارسا! این سگ رو چرا با خودت جابجا میکنی؟ مگه نمیدونی سگ نجسه؟”
زاهد یکم شک کرد و با این حال اهمّیتی نداد و به مسیرش ادامه داد. جلوتر به دزد سوّم رسید. دزد سوّم گفت:
“ای مردِ خدا! تو که میدونی سگ نجسه، چرا بهش دست میزنی؟ مگه تو نماز نمیخونی؟ باید بری غسل کنی.”
زاهد که حسابی گیج شده بود، باورش شد که این موجودی که کنارشه، سگه و گوسفند نیست و با خودش گفت حتماً فروشنده کلکی زده. بیخیال گوسفند شد و همونجا ولش کرد و دزدها صاحب گوسفند شدند.
زاهد این قصّه زیبا که از کتاب کلیله و دمنه انتخاب شده، دچار خطای تایید اجتماعی شده. تو این قسمت پادکست، راجع به این خطا بیشتر توضیح میدیم.
اگه نمیدونید خطای شناختی چیه، قبل از شنیدن پادکست این مقاله رو بخونید.
ویدئوی مرتبط با این پادکست رو میتونید همینجا ببینید یا اون رو دانلود کنید.
همکاران این قسمت: علی شریعتی و صالح مالکی
موسیقی: قطعاتی از Ludovico Einaudi
منبع پادکست:
هنر شفاف اندیشیدن – رولف دوبلی
فوق العاده و شگفت انگیز